امروز یک سال میشه که تو بوجود اومدی. شدی سنگ صبور من. شدی یه چاه که توش دردودل کنم و گریه کنم و خودمو خالی کنم! بغض کنم! بخندم! لبخند بزنم! یاد بگیرم و هزاران اتفاق جالب دیگه. البته چاهی که با بقیه چاها ارتباط داره. از اونجایی که خیلی بر گردن من حق داری حقت نیست قالبت اینقدر ساده و قدیمیو خشک باشه! ولی قشنگه! دست عرفان برای این لباس دوختنش درد نکنه. امیدوارم هرجا هست سالم باشه و برگرده! ولی همینجا که تو تولد یک سالگیت نتونستم برات کاری کنم قول میدم! قول میدم برم تمام زبانهای برنامه نویسی و کدنویسی رو یاد بگیرم و بهترین قالب ممکن رو برات بسازم. تا شاید یکمیجبران کرده باشم...
قول میدم از این به بعد سعیکنم کمتر چرتوپرت بنویسم ولی چیکارکنم خاصیت نوشتن همینه که هرچی مینویسی! حالتو خوب میکنه. انشاءالله روزهایبیشتری رو باهم باشیم. و منم از این به بعد مفیدتر بنویسم...
- با برنامۀ سنگینی که تو ریختی برای کنکور دووم آوردنت خیلی احتمالش کم میشه. طبیعتاً اگه لقمۀ بزرگ برداری کار سخت تر میشه. لقمۀ کوچیک هم به دردت نمیخوره. خب پس میخوای چیکار کنی!؟
+ مردم، با درصد زیادی ظاهر بینن... اگه ببینن رتبه ات کم شده فکر میکنن تو یه آدم خنگ و تنبل و بدردنخوری!
- آره. به نظرت باید حرف مردم رو در نظر بگیریم!؟
+ شاید نتونم در نظر نگیرم چون حالم از حرفاشون بهم میخوره. مثل این میمونه که یه چیز حال بهم زن بذارن جلوتو بگن بخور. هرچقدرهم تلاش کنی نخوری ولی حالت بهم میخوره. باید اونو ازونجا برداری. نمیتونی مردمو برداری میتونی!؟ دهن مردمو نمیشه بست. حالم از نگاهاشون و چشمهاشون بهم میخوره.
- اگر رتبه برتر بشی چی!؟ اونموقع از همه چی مبرا میشی!؟
+ نه نه نه. اونموقع هم حسودی میکنن! یه عدۀ کمیفقط خوشحال میشن برات. دوست دارم برای همون یه عده این کارو بکنم. در ضمن اینکه مردم در هر حالتی باهات ناسازگاری میکنن. بهتره کاری بکنی که دهنشون بسته بشه. حسودی رو نمیتونم کاری بکنم. حسودی مخفیانه است.
- فقط برای اون یه عدۀ کم!؟
+ نه. در اصل برای خودم. ولی خوشحالی دیگران باعث خوشحالی من میشه، من حسود نیستم!
- اصلا نیستی!؟
+ خب بعضی موقعها. از دستم در میره ولی خب آدم حسودی نیستم.
- خب برای این همه خوشحال کردن و خوشحالی باید چیکار کنی!؟
+ صبح تا شب مثل ربات بشینم درس بخونم برای اینکه بعدش یجای دیگه مثل ربات درس بخونم. با آدمای جدید. فقط درس بخونم. حالم از آدمایی که زندگی رو فقط تو درس خوندن میبینن بهم میخوره.
- میتونی بعد خوشحالیت مثل ربات درس نخونی و به جای اینکه منفعل بشینی فعال باشی. هرکاری دلت میخواد انجام بده. یه ساعت محدودی رو برای درس خوندن تو روز بذار و بقیه اش رو خوش بگذرون. البته منظورم رسیدگی به علایقته...
+ که باید براش از صبح تا شب درس بخونم!
- زندگی مثل ضربان قلب میمونه. یجاهاییش کار بالا میگیره! نمیتونی ازش امتناع کنی!
+ولی میتونست بهتر بشه!
_خب حالا دیگه گذشته! الان دیگه بهتر نیست. الان فقط باید یه کاری بکنی...
+ الان باید فقط تلاش بکنم...
چند روزیه خوابهای عجیبی میبینم. جالبه تعبیرشونم میدونم. یکی از خوابام اینجوری بود که یه نیروی شیطانی (یا شیاطین) کل فضا (منظور خارج جو نیست) رو داشتن تسخیر میکردن و هرکی وا میداد میرفت تو شیاطینو تسخیر اونا میشد. وقتی این نیرو از هر جهت به سمتم هجوم آورد داشتم زور میزدم که واردم نشه. در حین همین زور زدن از خواب میپریدم. این خواب دوبار پشت سرهم تو یه خوابیدن تکرار شد.
خواب بعدی که سه بار تکرار داشت همین دیشب. یادم نمیاد با مردهها داشتم صحبت میکردم یا زندهها و موضوع کلی خواب رو بعداز بیدار شدن از یادم رفت ولی یه جمله تو خواب سه بار برام تکرار شد. یه حرف بود که سه بار بهم گفتن. انگار من تو یه موردی تو زندگیم و نحوه اداره اون توسط خدا اشتباه میکردم. سه بار تاکید شد که فکر میکنی خدا اینجوریه که فکر میکنی!؟ جمله تقریبا این شکلی بود:
"فکر میکنی اراده خدا به زمان محدود شده که الان تو این شرایطی!؟ خدا از الان آینده رو تعیین کرده."
خیلی جمله ترسناکیه.
بگذریم...
Arkansas 2020
خیلی وقت بود فیلم خیلی قشنگی ندیده بودم. این فیلم ازوناییـــه که با روح و روانم تا مدتها بازی خواهد کرد... / عاشق اون لیام همسورث جذابِ لعنتی شدم. عالی بود. این فیلم اخیرا منتشر شده و داستانش راجع به مشکلات شغل مواد فروشیـه :| / خیلی باهاش حال کردم. دیالوگها و سکانسهای عالی داشت. کایل اصلا به این فکر نمیکنه که عواقب کارش چی میشه و فقط عمل میکنه. شایدم اشتباه کردم. ببخشید. اون به عواقب کاراش فکر میکنه و بدون هیچ ترسی انجامشون میده. بعدا کلی تو دردسر میفته و حلشون میکنه. البته به انضمام کمیشانس. و تو این راه رفیقشو از دست میده...
چالش سی روزشرح حال نویسی حداقل بهانهای برای هرشب نوشتن...
روز اول: برای چه یادداشت مینویسی؟
میخواهی چه چیزی از آن بدست آوری؟ فکر میکنی نوشتن چطور به احساس و هوشت کمک میکند؟
چیز خاصی نمیخواهم بدست بیاورم، در واقع اوایل هدفم از نوشتن جلب توجه و فهمیدن نظرات دیگران نسبت به شرایط زندگیام بود. اما الان بیشتر هدف خالی شدن از افکار و احساسات بد و بیهوده است. وبلاگ برای من همدم خوبی است برای خالی شدن و راحت شدن. شاید در دنیا موجود زندهای نتواند کار این وبلاگ را برای من بکند. کسی که بشنود و آخ نگوید. تمام حرفهایم را بدون هیچ کم و کاستی بگیرد، بدون هیچ اعتراضی. نوشتن کمک میکند حس بهتری داشته باشم نسبت به قبل از نوشتن. ( 1399/03/01)
روز دوم: درباره پروژه یا هدفی بنویس که مدتهاست در ذهن داری ولی کاری برایش انجام ندادهای.
فهرستی از کارهایی را بنویس که مدام عقب میاندازی و جداگانه دلیل اهمیت هرکدامش را توضیح بده. مشخص کن که با انجام دادن آنها به چه موفقیتی در زندگی نزدیک میشوی. لازم نیست که برای این فهرست کاری بکنی. برای قدم اول همین کافی است.
خب تو پاسخ به سوال قبل خیلی کتابی صحبت کردهام. دیگه فکر نکنم از این به بعد بتونم. نمیدونم فهرست کارهام رو به چه ترتیبی بنویسم ولی هرچی اومد به ذهنم اضافه میکنم.
1. کتاب خواندن: بر اساس هر موضوعی هدفی پیدا میشه. مثلا موضوع اصلی کتابهایی که میخونم برای زندگی کردن در دنیا و آخرت به درد میخوره. نحوه زندگی کردن و تقریبا اصولی فکر کردن. درک نسبی همه چیز و اتفاقات جالب تر. شناخت بیشتر هردو جهان. شناخت بیشتر مردم. شناخت خدا. شناخت موجوداتی که خلق کرده هر موجودی غیر از خودش و دوباره هزاران اتفاق دیگه. به طور خلاصه اگه بخوام تو یه کلمه بگم میشه «شناخت». خواندن کتاب به عنوان رمان برام حکم زندگی کردن تو یه دنیای دیگه و تجربه بیشتر کسب کردنه. فکر کنم بتونم اینجوری بهش نگاه کنم. و موضوعات دیگه کتاب خوندن اگر دوست داشته باشم بر اساس هر موضوعی یه اهمیتی برای من داره. در کل خیلی کلی گفتم :| پس بذارید بیشتر بگم. میشه از کتاب خوندن درس اخلاق گرفت و درست رفتار کرد. مهربونیم رو بیشتر کنم و حرص و عصبانیتم رو کمتر کنم. تو صحبت کردنم دقت کنم و در کل این بخش میشه تربیت آدمیو تقریبا به نظرم مهمترین بخش همین کتاب خوندنه. که کل زندگی آدم رو در بر میگیره...
2. درس خواندن: اگر بگم هدفم از درس خواندن (که نمیخوانم) کسب علمه دروغِ محضه. ولی خب به کسب علم و درس خواندن علاقه دارم و اراده و انگیزهای برای انجام دادنش ندارم. ولی به عنوان اینکه ما تو دنیا زندگی میکنیم و برای شناخت و کشف بیشتر بخش کوچکی از دنیا و کسب درآمد برای گذراندن زندگی و تخصص در یک حرفه دوست دارم درس بخونم و تا آخرش برم.
3. ورزش کردن: ورزش کردن برام در وهله اول حکم سلامتی دوم قدرت و سوم مهارت برای دفاع از خودم و دیگرانه. شایدم ترتیبش رو کاملا برعکس گفته باشم. دنیا داره روز به روز جای خطرناک تری میشه و من نمیتونم به ورزشهای ساده قانع بشم. مجبورم بعد از اینکه یکم سرم خلوت شد و فرصت فکر کردن داشتم، هم بدنسازی و هم یک رشته رزمیرو به صورت جدی شروع و به صورت حرفهای ادامه بدم. خیلی جدیییی!
4. خورد و خوراک: از اونجایی که جلمه مخاطب «تو لاغری!» غلظت نفرت تو خونم رو میبره بالا در فکر کمیبالا بردن وزنم هستم نه جلو بردن شکم. پارسال که بدنسازی رو به صورت جدی شروع کرم و تقریبا 5 ماهی شد و بعد از اون تو خونه و کرونا و این حرفا تا یک ماه دیگه که میشه یکسال تقریبا 10 کیلو وزن اضافه کردم. این خیلی خوبه یعنی میتونم بیشتر وزنم رو ببرم بالاو همینطور قدرت. احساس میکنم املاح بدنم کمه. باید بیشتر به خورد و خوراکم برسم و ویتامینها و املاح معدنی (حتی به صورت دارو) رو بیشتر مصرف کنم. هم سلامتی هم بدنسازی و قدرت و... که خب مسئله مهمیبه نظر میاد.
5. ترک کردن عادات بد: الان در حال انجام دادنشم و هی شکست میخورم. یه بازندۀ بدبخت... خب تلاشم رو میکنم. اگر این رفع بشه که نور علی نور میشه. اخلاق و عادات بد تو خانواده. تو جامعه و... به نظرم وقتی این مشکلم کامل حل بشه همه چــــــــی درست میشه! دلم میخواد اون لحظهای که به این رسیدم برم بالای کوه داد بزنم: خدااااااااااااااااااااااا. شکرت. دستت درست. مرسی. نوکرتم.
دیگه چیز خاصی به ذهنم نمیرسه. امیدوارم همۀ ماجرا رو گفته باشم. تقریبا همۀ مسائلی که زندگیم رو درگیر کرده گفتم. نمیدونم برای ادامه باید چیکار کنم... ( 1399/03/02)
روز سوم: در کودکی دوست داشتی چهکاره شوی؟
آیا امروز کاری شبیه به آن انجام میدهی؟ واکنش همان کودک به شرایط امروزت چطور است؟
در کودکی دوست داشتم پلیس بشوم. بعدها بر اثر فهم خوب دروس و علاقه خواستم ریاضی دان یا دانشمند بشوم. بعدتر که بزرگتر شدم خواستم نظامیبشوم. سپس خواستم مهندس بشوم. و حالا در فکر مهندس نظامیشدن هستم. یک آدم نظامیکه در رسته مهندسی خدمت میکند و نظامیهم هست. دوست دارم تکاور بشوم. البته نه دیگر پلیس بلکه ارتش. در حد رویا و نزدیک بودن به واقعیت فکر خوبی است اما هیچ احتمالی برای آن قائل نمیشوم. ممکن است صفر درصد احتمال داشته باشد. ممکن است صد در صد احتمال داشته باشد. بازهم درصد احتمال این آرزو به روند پیش رفتن آینده بستگی دارد. واکنش کودک نسبت به شرایط امروز اگر منظور نسبت به این رویا پردازی است. که خوب خوشحالتر میشود که رویای بهتر و کاملتری دست و پا کرده ام. اما نسبت به شرایط کنونی زندگیام و سابقه خطرناک و حال بهم زنم به نظرم وقتی بفهمد افسردگی میگیرد و دو سکته ناقص قلبی و مغزی را باهم میزند. فقط بعد از نوشتن این و یادآوری شرایط کنونی ام دوباره دلم میخواد لعنت بفرستم به این دنیای کثیف. (1399/03/03)
چرت و پزت زیاد نوشتم اگه حوصله ندارید الکی به خودتون زحمت ندید.
یکی از اشتباهات زندگیم این بود که اولین سالی که روزه گرفتم شبا بیدار موندم بخاطر همین دیگه هرسال عادت شد برام. واقعا یادش بخیر اولین سالی که روزه گرفتم کامل و از اون به بعد دیگه روزه گرفتم (البته با باطل شدن بعضی روزها) هر شب مینشستیم تا صبح یا تو تلگرام بودیم یا کلش آف کلنز بازی میکردیم. یادش بخیر. خاطره و اتفاقهای خوبی در جریان بودند. که تقریبا بعد از همون سیزده سالگی کم کم محو شدند. اگر بخوان دوباره خاطره سازی بشه امسال یه فرصتایی هست. آقای بلند پرواز خودتو گول نزن احتمالش کمتر از ده درصده که رتبه برتر کنکور و بهترین دانشگاه قبول شی. تلاشتو بکن ولی دلتو صابون نزن. دانشگاه که نون و آب نیست نباشه بمیری. اونم اگر صلاح بود میری نبود نمیری. البته شیطان درونت خیلی برای رفتن به دانشگاه وسوسه ات میکنه. تویی که تو مدرسه نمونه دولتی المپیاد ریاضی تو مدرسه رتبه اول شدی. اما چند سال بعد از اون تقریبا نمرههات از همه شون بدتر شد. (بخاطر چی!؟ بخاطر هزار تا چیز) الکی صابون نزن.
میدونی چیه خدا خیلی هوش و فهم و عقل بالایی به تو داده عوضش اراده ضعیفی داری. بلاخره همه چی تو یه آدم جمع نمیشه. یکی قدش کوتاهه همتش بلند. یکی قدش بلنده و همتی نداره. همه چیو خوب میفهمی. همه چی رو درک میکنی و عقلت تقریبا همه چیو میگره. اما اراده عمل نداری. خراب کردی. الان نمیتونم برگردم به سیزده سالگیم بگم مراقب باش از این به بعد خیلی خطرناکه شوخی شوخی با ندونم کاری خیطی بالا میاری و خرابش میکنی. من نمیدونستم. اما هیچکس هم بهم نگفت. دیر گفتن. نوشدارو بعد از مرگ سهراب. تو پسر احساسی بودی و هستی. زود وابسته میشدی یادته!؟ بعدا سر همین یه ضربه بزرگ خوردی! دیگه الان اصلا وابسته میشی!؟ کلا این بحثو خراب کردی! احساساتی بودنت خیلی کار دستت داد بعضا. از دیگران انتظارات الکی داشتی. الان وقتی بهشون میگی معذرت میخوان ولی فایده نداره. معذرت خواهی هیچ چیزی رو تو گذشته جبران نمیکنه و عملا چیزی که گذشت هیچ احتمال و امکانی برای برگرداندن وضعیت نداره. اینو هم فیزیک میگه هم علوم انسانی و...
وقتی دوتا شیئ به هم برخورد میکنن عواقب احتمالی اجتناب ناپذیره.
چند روز پیش داشتم صحبت میکردم که دوتا کلمه آخرم که آخریش فعل بود «ت» زیاد داشت. همیجوری یه چند لحظه گفتم تِ تِ تِ بعد درست شد. یا بعد اینکه سحری بیدار نشدیم، از استرسش وقتی بابام پرسید تو مگه بیدار نبودی!؟ داشتم عجیب صحبت میکردم. کلمه به کلمه آروم همش بین کلمهها مکث میکردم. نمیگم این حالتو بدم میاد بلکه دوسش دارم.
حالا چرا سحری با اینکه من بیدار موندم سحری نخوردیم. من سرگرم اینترنت بودم و همینجوری داشتم فیلم میدیدم. ساعت کامپیوتر یک ساعت عقب بود. وقتی یه ساعت مونده بود به سحر رفتم ساعتو نگاه کردم و گفتم حتما الان گوشیشون زنگ میزنه و بیدار میشن. منم باز رفتم تو خودم. ساعت کامپیوترم که عقب بودو حواسم نبود. حواسم پرت شد. هندزفری تو گوشم. یهو به خودم اومدم دیدم صدای آواز میاد. انگار یکی زده زیر آواز. بعد فهمیدم که آواز چیه جناب آقای منگل اذانو گفتن. خلاصه که یروزیم بدون سحری روزه گرفتیم. اگه خدا نخواد چه بیدار باشی چه نباشی خدا کار خودشو میکنه.
اینمنم وقتی که خرابکاری میکنم و گند میزنم عصبانی میشم و دلم میخواد خودمو خفه کنم. (البته حرف زشت توش زیاده اگه روتون نمیشه نگاه نکنید. واقعا منو تو این سکانس به معنای واقعی به تصویر کشیده. حالا درسته از کارگردان و داستانش زیاد خوشم نیومد. اما قشنگ خود منه. البته من این حرفارو نمیزنم ولی تقریبا اینجوریم.)
مورد بعدی این که هیچ چیزی قائم به ظاهر نیست. تمامیمفاهیم قدرت مهارت برتری همه اینها به هیچ وجه ظاهر بردار نیست. توکل کن کن به خدا (برو جلوووووو!)(داد با صدای بلند)
مورد بعد. من که از خدا ۱۸ سال عمر گرفتم تا الان تاحالا به نامحرم سلام ندادم. چه برسه به اینکه بخوام کارهای عادی سازی شده تو جامعه رو انجام بدم. اصلا بعضی چیزا فطرتا تو من بود. قبلاهم گفته بودم. کسی به من نگفت که ارتباط با نامحرم خطرناکه ولی من به مرور زمان که بزرگتر شدم حساس تر شدم. از این که بگذریم کلا جدیدا خیلی حساس شدم. خب داشتم میگفتم. من از اذیت کردن خیلی بدم میاد. آدم تو سری خوری نیستم و حتما وایمیسم و نمیذارم هرکی هر غلطی دلش خواست علیه من بکنه. یه نمونه از این اذیت کردنا که واقعا خیلی برام سخته و البته واکنشی بهش نشون نمیدم اذیت کردن کسایی که زندگی رو تو جلب توجه نامحرم خلاصه کردن. مثلا تو مجتمع ما تو ورودی ما خب دختر خیلی زیاده. بعضی موقعها میشینن تو راه پله و الان هفت سالی میشه که اصلا نگاهشون نکردم. خیلی جدی کابلو گرفتمو از جلوشون رد شدم. بعضی وقتها نیشخند میزنن و صداش مث نیش مار روحمو نیش میزنه. یدفعه داشتم میومدم بالا. دوسه تا دختر با چند تا پسر البته همشون از من کوچکتر بودن. وقتی یه نیم طبقهای ازشون رد شدم شنیدم دختره با صدای آروم و بدون جهر گفت که این پسره اصلا نگاه نمیکنه. خیلی ناراحت شدم از این حرفش. هدف مردم شده دزدیدن نگاه آدمایی مثل من. اما یکیشون مثل اینکه این رفتار من روش خیلی تاثیر گذاشته و کاملا جلوی من خودشو جمع میکنه. البته فکر کنم رو خیلیاشون تاثیر گذاشته باشه. مقاومتم فکر کنم جواب داده. یه روز که دوتاشون با چه وضعی نشسته بودن تو راه پله تا من اومدم اونی که گفتم سریع از جاش بلند شد بغلیش که نشسته بود نمیدونم میخواست چه کرمیبریزه که یهو اون محکم زد بهش و مانعش شد. حداقلش این خوبه. بدم میاد که حتی آزارم به اینا نرسیده و تو فکر اذیت کردن منن. خیلی ناراحتم میکنه و مگر اینکه من جلب توجه کرده باشم. قیافه مو نمیتونم تغییر بدم تنها راه همون رفتن از این محل زندگی نکبت باره.
ماه رمضون درس نخوندم. چون نمیتونستم. از این به بعد که ماه رمضون تموم شد یکاریش میکنم.
هنوز خالی نشدم دلم میخواد یه پرسشنامه خودشناسی بذارم با تمام عیوبی که دارم. نمیدونم یا یه صندلی داغ. ولی صندلی خطرناکه همون پرسشنامه خودمو میذارم.
و همینجا اعلام میکنم چالش سی روز شرح حال نویسی رو هرشب بدون اعلام کردن آپدیت میکنم.
خب یذره خالی شدم...
خش نوشت: خالی شدن نوشت :|
خب فردا ساعت ۱۰ شب من به دنیا میام. هیچ حس خاصی ندارم.
یعنی داشتم که به ناراحتی تبدیل شد.مهم نیست حس خاص خاصیام نبود. امیدوارم سال دیگه یه جای دیگه باشم و بلاخره دانشگاهی یا شغلی چیزی بدور از خونه داشته باشم. امیدوارم تو این شبای قدر برام رقم بخوره که من برم و یه موقعیت بهتر داشته باشم. از هر لحاظ هم لحاظ دنیایی و هم از لحاظ آخرتی. به هرحال من تلاشمو میکنم اگر دانشگاه قبول شدم که هیچ و اگر نشدم بازم قرارم به رفتنه. دیگه هرچیزی یه تاریخ انقضایی داره. خیلی خوب میشه مثل داییم بخاطر شغل مجبور بشم یه استان دیگه زندگی کنم و نتونم اون محل زندگیم رو راحت ترک کنم. حتما همه میگن شغلشه دیگه ولی برای من بهشت میشه چون از همه دور میشم. اونم چیز خوبیه!
شمعهارو (البته شمعی نیست) با این آرزو فوت میکنم که سال بعد اینجا نیستم و خیلی حالم بهتره...
+ من بهار رو دوست داشتم ولی مثل اینکه قراره یه دوره یه ساله برای تجدید افسردگی باشه...
حالا یه نفس عمیق میکشم و میگم آآآآآخـــــیش!
بلاخره
راحت شدم!
اول که میخواستم برم مسجد میخواستم نماز رو تو خونه بخونم! ولی گفتم من که دارم میرم مسجد نمازمو همونجا بخونم. وقتی رسیدم بگذریم از تمامیحاشیهها دعاخوان هنوز داشت مرثیه و روضه میخوند. من شروع کردم نماز خوندن که وسط نماز داشت گریهام میگرفت که خودمو کنترل کردم نمازم باطل نشه! و طبق معمول تا بغض بیشتر پیش نرفتم!
اما بعدش حسابی از خجالت خودم در اومدم و خودمو کامل خالی کردم...
خالی خالی...
حالا راحت، یه نفس عمـــیق از ته دلم میکشم...
+ اما وقتی میای خونه! میبینی تلویزیون داره شیخ حسین انصاریان رو نشون میده! شیخ حسین رو نمیشه کنترل کرد! و دوباره با دیدن گریه زاری شیخ حسین بغض کردم! ولی همچنان خالی خالی ام...
+ راستی به یادتونم بودم ^_^
من خیلی عوض شدم! ذهنیت و فکرم خیلی با قبل فرق کرده! قبل که میگم! منظورم چند سال اخیره! چه اتفاقای عجیبی افتااد! عجـــیب! واقعا عجیب! پسری که از تاریکی و تنهایی میترسید! حالا تو تاریکی میشینه به در و دیوار ترسناک و تاریکِ شب زل میزنه، میره تو خودش! با خداش حرف میزنه! با خود(ها)ش حرف میزنه! و یه آرامش عجیبی داره!
پسری که شبا از ترس خودشو میپیچید لای یه پتو عروسی کلفت و سنگین و گرم و نرم که برای سه نفر جا داشت و فقط موهای سرش از پتو معلوم بود! پسری که اتفاقات مزخرف زندگی باعث شده بودن وحشت کنه! بترسه! از تنهایی! از تاریکی! از وهمیاتی که وجود خارجی ندارن! از خیالات خود ساخته اش ترسید...
کسی نبود درکش کنه! کسی نبود کمکش کنه! و نمیتونست به کسی چیز بگه! یعنی گفت! ولی وقتی دید فایدهای نداره دیگه به هیچکس هیچی نگفت. هیچ کس. هیچی...
پسری که دوسال بود هرشب بدنش بخاطر اولین زلزلهای که حس کرده بود میلرزید! الانم میلرزه! هرشب فکر میکنه زمین میلرزه! ولی میبینه که نه بدن خودش میلرزه! تشخیص دادن لرزش زمین یا بدنش براش سخته! پسری که دوساله از اون شب به بعد هرشب ضربان قلبش اذیتش میکنه! دوسال هر وقت هرجایی آروم بگیری و دراز بکشی ضربان قلبت کل بدنتو بلرزونه! صدای قلبتو بشنوی! صدای آزار دهندهای داره! و بعضا جریان خون تو بدنت به وضوح حس کنی! صدای قلب و حس کردن جریان خون...
دوسال هرشب، خیلی دردنــاکـــ...
اما حالا وقتی میخوابه! پنجره کنار خودشو باز میکنه! یکمیمیشینه میره تو خودش! بعد دراز میکشه! بی توجه به زلزله و لرزش بدن! ولی هنوز صدای قلب اذیتش میکنه! و میخوابه...
و همچنان در تنهایی خودش با خدا به سر میبره...
یه حدیثی هست که درست یادم نیست! میگه که به تعداد انسانهای روی کرۀ زمین راه برای رسیدن به خدا هست. حالا هرکسی زندگیش با هرکس دیگهای متفاوته! اگر انسان بتونه فرمولهای مخصوص به زندگی خودشو پیدا کنه و طبق اونا زندگی کنه به خدا میرسه! هر کسی یه شرایطی داره! یکی یتیمه! یکی پدرومادر خوبی داره! یکی بدی داره! یکی پدرومادر خوبی داره اما وضع مالی خوبی نداره! یکی پدرومادر بدی داره اما تو رفاه کاملن! خلاصه از این موارد فرض کنین به تعداد هشتاد میلیارد نفر (البته فکر کنم این قبل آدم (ع) رو هم حساب کرده). اینقدر شرایط مختلف. من نمیتونم بگم برای من فلانترین بوده و اینا چون زندگی بقیه مال من نیست و نمیدونم برای اونا چجوری بوده! شاید یکی زندگی منو ببینه بگه عه این که خیلی آسونه میشه با فلان کارها راحت زندگی کرد! ولی متاسفانه من مغزم قد نمیده! صبرم ته کشیده! حوصله ندارم! در ضمن اون شخص هم اشتباه میکرده و تنها کسی که واقعا میتونه درک کنه کسی جز خود من نیست! در واقع برای زندگی هرشخصی همینه! هیچکس نمیتونه بگه! آره این اتفاقا برای من افتاده بود!! مگه میشه!؟ زندگی هر کس اتفاقات متفاوت با زندگی هرشخص دیگهای داره! پس این اصلا حرف درستی نیست! اگه بود تا الان بجای نفرت از روانشناسها دوستشون داشتم! (بماند نمیخوام علیه روانشناسها بنویسم انشاءالله یه پست دیگه)
بعضی وقتها قاطی میکنم. هنگ میکنم! شاید فلسفه اتفاقاتی که برام میفته رو بفهمم اما درک نمیکنم! حوصله اش رو ندارم! بعضی وقتها زندگی برام وایمیسّه! نمیدونم!
بعضیها زندگی خوبی دارن چون آدم بدی ان!(املا و استدراج) بعضیها زندگی خوبی دارن چون آدم خوبی ان!(لیاقت) بعضیها زندگی بدی دارن چون آدم خوبیان!(املا و استدراج و امیدوارم من این مورد باشم) بعضیها زندگی بدی دارن چون آدم بدیان! (امیدوارم من این نباشم اصلاااا!)
من درک نمیکنم! از قدرت ذهن من خارجه! ولی امیدوارم و فکر میکنم من گزینه سوم باشم.
من شاید به ظاهر خیلی آدم باهوش و با آیکیو بالایی! باشم و یادمه همیشه حرفهای معلم رو چندثانیه زودتر بقیه میگرفتم و واکنش میدادم! حالا هرچند ممکن بود اشتباهم کرده باشم! با این حال! بعضی از این جوکها و حرفهای مسخرهای که برام تعریف میشه طرف میخنده و من میگم خب خنده اش کجا بود!؟ میگه نفهمیدی!؟ میگم نه من خنده اش رو متوجه نمیشم! میگه فلان چیز! بعد میگم آهان و یه لبخند مسخره میزنم که مثلا جکش باحال بود. یا ممکنه ساده ترین مسائل رو متوجه نشم! شاید هوش بالایی داشته باشم! ولی ذهن سطحی نگری دارم! امیدوارم ذهنم هم در مرور زمان درست باشه و بجای سطحی نگری عمقی نگری هم داشته باشم!
کاش میتونستم به عمق ماجراها پی ببرم و با گفتن یه آهااااااااان بلند! به آرامش برسم و دیگه اعصابم خورد نشه! من شاید زندگی درونی خیلی خوبی داشته باشم و پر از استعدادهای مختلف باشم که بتونم بروزشون بدم! اما اصلا و به هیچ وجه زندگی بیرونی خوب و درست حسابی ندارم! اصلا هم منظورم وضع مالی نیست! کاش حالا که وضع مالی بده! یذره وضعهای دیگه بهتر بودن! ولی متاسفانه نیستن! تازه همون زندگی درونی رو هم تا اینجا خوب مدیریت نکردم! بیرونم که دست من نیست! باید بتونم خودمو درست کنم تا بتونم بیرونو درست کنم! ولی به یه چیزی یقین دارم من درست میشم ولی بیرون نه! باید با بیرون بسازم! لعنت به بیرون!
خدایا به من صبر برای ادامه راه رو بده! مثل اینکه حالاحالها تو نیمۀ راه موندنیام...
نمیدونم شاید بهتره به جای اون کلمه بهش بگیم عشق بهتر باشه. مثلا فرض کنید عاشق یه دختری هستید با کمالات (با کمالات؛ دیگه حال و حوصله گفتن ویژگیهای خوب جنس مخالف رو ندارم)، همش هم به دنبال به دست آوردن دلش هستید. به ظاهر داره خوب پیش میره ولی اون یواشکی متوجه غلطایی میشه که تو پشت سر اون و تو خلوت و جاهای دیگه که حضور نداره انجام میدی. اون فهمیده ولی تو متوجه فهمیدن اون نیستی. آخر سر یبار با نامهربونی طردت میکنه. و ناراحت میشی. از اونجایی که خیلی عاشقشی خودتو میکشی تا فقط بفهمیچرا ناراحت شده. خدا کنه که بگه چرا ناراحته. ما خیلی خوش بینیم و فرض میکنیم که بگه. اگر عشقت واقعی باشه، میگی که غلط کردم خواهش میکنم ندید بگیر و قول میدم جبران کنم. قول نمیدم دیگه خطایی نکنم چون انسان ممکن الخطاست. ولی قول میدم و سعی میکنم از اشتباهاتم کم کنم و هرچیزی که تورو ناراحت کرده از میون بردارم.
قضیه منم همینه. (خدایا ببخشید که تو رو به یه دختر تشبیه کردم! بازم منو ببخش!) خب شاید فهمیده باشم اشتباهاتم کدوما بوده. و فقط خودش میتونه کمک کنه اونارو درست کنم. خدایا چیکار کنم!؟ بعضی وقتا آماده نیستم و طاقت ندارم. کم میارم. اگه تو بخوای میشه. پس خودت بخواه که من اصلاح بشم.
من میخواستم به خدا نزدیک بشم. و حتما داشتم اشتباهاتی میکردم و متوجه نبودم. اگر انسان دنبال کمال بی نهایتی به نام خداست. باید خودش رو از میون برداره. جالبه! نه!؟ مگه ما بخاطر خودمون زندگی نمیکنیم!؟ پس چرا باید برای رسیدن به این کمال که تهش هم خودمون میرسیم نه موجود دیگه ای! خودمون رو از میون برداریم! خودی نباید وجود داشته باشه! منیت و انانیت باید از بین بره!؟ من رو باید از صحنه برداری!؟ چرا!؟
بازم میرم مثال اون دختر! اگر دختره بفهمه تو اون رو برای خودت میخوای و فقط میخوای با اون حال کنی! و اصلا توجهی به اون نداشته باشی! چیکار میکنه به نظرت!؟ منم بودم میگفتم این که منو نمیخواد خودشو میخواد. پس بره با خودش حال کنه.
(خدایا باز ببخش!) خداهم میگه این بنده من به جای اینکه منو بخواد خودشو میخواد. میخواد بره بهشت حال کنه. راحتی بکشه اصلا هم به من توجه نداره. بجای من به بهشتم توجه داره و خودش. اصلا انگار نه انگار که خدایی هست! پس منم نمیخوام.
خیلی سخت شد نه!؟ حالا چیکار کنیم! از اونجایی که من آدم عاشقی هستم (و عاشقهاهم عشق عقل از سرشون ربوده) میگم که نمیدونم! نمیدونم! و هیچی نمیدونم! پس فقط خودش میدونه! تو اگر بخاطر اون بری اون هیچ نیازی به تو نداره ولی اگر تو حسن نیت و واقعیت عشقتو ثابت کنی اونی که لذت میبره در نهایت بازم تویی! وگرنه خدا خودش لذتو آفریده و نیازی به لذت نداره!
اینایی که نوشتم کاملا فلبداهه بود و به نظرم من نمینوشتم و از جای دیگهای صادر میشه! بخاطر همین به طرز عجیبی غلط املاییهام از پستهای قبلی خیلی کمتر بود. فقط میخوام بگم که من نه برنامه قبلی داشتم! نه چیزی! یکی دیگه داشت مینوشت...
خودم هم معنی نوشتههام رو کامل نمیفهمم...
و نمیدونم باید چیکار کرد...
فقط میدونم که دوری خیلی درد داره همین...
تعداد صفحات : 1