من خیلی عوض شدم! ذهنیت و فکرم خیلی با قبل فرق کرده! قبل که میگم! منظورم چند سال اخیره! چه اتفاقای عجیبی افتااد! عجـــیب! واقعا عجیب! پسری که از تاریکی و تنهایی میترسید! حالا تو تاریکی میشینه به در و دیوار ترسناک و تاریکِ شب زل میزنه، میره تو خودش! با خداش حرف میزنه! با خود(ها)ش حرف میزنه! و یه آرامش عجیبی داره!
پسری که شبا از ترس خودشو میپیچید لای یه پتو عروسی کلفت و سنگین و گرم و نرم که برای سه نفر جا داشت و فقط موهای سرش از پتو معلوم بود! پسری که اتفاقات مزخرف زندگی باعث شده بودن وحشت کنه! بترسه! از تنهایی! از تاریکی! از وهمیاتی که وجود خارجی ندارن! از خیالات خود ساخته اش ترسید...
کسی نبود درکش کنه! کسی نبود کمکش کنه! و نمیتونست به کسی چیز بگه! یعنی گفت! ولی وقتی دید فایدهای نداره دیگه به هیچکس هیچی نگفت. هیچ کس. هیچی...
پسری که دوسال بود هرشب بدنش بخاطر اولین زلزلهای که حس کرده بود میلرزید! الانم میلرزه! هرشب فکر میکنه زمین میلرزه! ولی میبینه که نه بدن خودش میلرزه! تشخیص دادن لرزش زمین یا بدنش براش سخته! پسری که دوساله از اون شب به بعد هرشب ضربان قلبش اذیتش میکنه! دوسال هر وقت هرجایی آروم بگیری و دراز بکشی ضربان قلبت کل بدنتو بلرزونه! صدای قلبتو بشنوی! صدای آزار دهندهای داره! و بعضا جریان خون تو بدنت به وضوح حس کنی! صدای قلب و حس کردن جریان خون...
دوسال هرشب، خیلی دردنــاکـــ...
اما حالا وقتی میخوابه! پنجره کنار خودشو باز میکنه! یکمیمیشینه میره تو خودش! بعد دراز میکشه! بی توجه به زلزله و لرزش بدن! ولی هنوز صدای قلب اذیتش میکنه! و میخوابه...
و همچنان در تنهایی خودش با خدا به سر میبره...